اندر حکایات میان تا کهن سالگی !

ساخت وبلاگ

داریم از خونه میریم بیرون. من توی راهرو جلوی در آسانسور ایستادم، همسرم تازه از در واحد اومده بیرون داره کفش میپوشه.

من: گوشیتو آوردی؟

همسر: آره.

رفتیم سوار ماشین شدیم، جلوی نونوایی ایستادیم، ایشون پیاده شد نون بگیره. من گفتم گوشیتو بده تا تو نون میگیری منم آمیرزا بازی کنم.

همسر: عه! گوشی رو یادم رفت بیارم!

من: واااا ، پس اون "آره" ای که دم در واحد گفتی واسه چی بود؟

همسر: نمیدونم!

................

رفتیم خرید. نون خریدیم با کمی خرت و پرت! از پارکینگ اومدیم سوار آسانسور شدیم که بیاییم بالا. سفره نون دست منه و پلاستیک های خرید دست همسر جان. وایسادیم کلی حرف زدیم، بعد متوجه شدیم خیلی وقته سوار شدیم ولی چرا به مقصد نمیرسیم؟!!

پس از لحظاتی چند :

همسر جان: ای بابا! این چرا نمیره بالا؟

من: چه میدونم! لابد خرابه. بریم با پله؟

همسر با نگاهی به صفحه کلید آسانسور: دگمه شو نزدی؟

من: نه فکر کردم تو زدی!!

خلاصه که اصلاً نگران بالا رفتن سن و سالتون نباشین دوستان! آدم اینقدر میخنده که نگو

هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 98 تاريخ : سه شنبه 18 بهمن 1401 ساعت: 21:39