من عاجزم ز گفتن و ....

ساخت وبلاگ

مدتیه که وبلاگ نوشتن برام خیلی سخت شده. اینکه شور و شوق نوشتن کم شده و وبلاگستان دیگه اون رونق سابق رو نداره یه طرف، اینکه هر چیزی رو نمیشه در وبلاگ نوشت هم یه طرف.

گاهی میخوام از بعضی مسائل بنویسم اما فکرش رو که میکنم منصرف میشم. مثلا میخوام بگم یه شکلات خوردم و از طعم و مزه اش لذت بردم، میگم شاید کسی خدای نکرده به دیابت مبتلاست و نمیتونه شکلات بخوره. میخوام بگم رفتم پیاده روی و در این هوای بهاری و دلنشین لذّتش رو بردم، میگم شاید کسی دور از جونش پا درد داره و امکان پیاده روی نداره. میخوام بنویسم امروز یه ظرف سالاد درست کردم و با لذّت خوردم، میگم شاید کسی هوس کنه امّا تو خونه وسائل تهیه سالاد نداشته باشه، حوصله خرید رفتن هم نداشته باشه!

میخوام از آقایون خودخواهی بنویسم که کوچکترین حق و حقوقی برای همسرشون قائل نیستن و به معنی واقعی کلمه، زن رو به اسیری آوردن، میترسم به زندگی شخصی خودم ربطش بدن! میخوام از موفّقیت بچه هام بنویسم، میترسم بگن اووووه این نگین بانو هم انگار نوبرشو آورده!

از سی یا ست دوست ندارم بنویسم، ازش متنفرم. نه سوادش رو دارم، نه علاقه ش رو. از جوون های پر پر شده و داغ دل مادرهاشون نمینویسم؛ خودم مادرم و میدونم که نفس مادر به نفس بچه هاش بسته. میدونم که یه مادر اگه بچه شو ازش بگیرن، دیگه زندگی نمیکنه، لحظه به لحظه جون میکنه تا مثل یه شمع خاموش بشه. نه نمینویسم. بقول شاعر: دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید. دلم میسوزد و کاری ز دستم....

از قیمت دلار و سکه هم بسکه شنیدم، حالم بهم میخوره. این روزها هرکی به هرکی میرسه، قبل از اینکه بپرسه حالت چطوره؟ میگه شنیدی دلار چند شده؟!! از گرونی و تورّم و فشاری که روز به روز روی دوش مردم بیشتر سنگینی میکنه نمینویسم که دیگه نایی برای گفتن نمونده. عین مسخ شده ها فقط نگاه میکنم و نگاه میکنم و نگاه میکنم. عین یه غریق دست و پا بسته روز به روز داریم بیشتر دست و پا میزنیم امّا بیشتر در نکبت و بدبختی فرو میریم. گاهی میخوام از درد دلهای شخصیم بنویسم و از دوستان خوبی که اینجا دارم مشورت و همفکری بگیرم، ولی متاسفانه خیلی از آشناها اینجا رو میخونن و به همین علت معذّبم. راستش حال و حوصله مهاجرت به یه وبلاگ جدید رو هم ندارم. اینجا خونه ایه که من بیش از پونزده ساله که ساکنش هستم و بشدت به فضا و حال و هوای اینجا عادت کردم.

یه بیت شعر یادم اومد که خیلی دوستش دارم:

جا برای من گنجشک زیاد است، ولی / به درختان خیابان تو عادت کردم

خلاصه که شدم عین آدمی که دست و پاشو بستن و میگن شنا کن. با دست و پای بسته که نمیشه شنا کرد. میشه؟!

هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 82 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 1:18