درد فهیم ...

ساخت وبلاگ

بنام خدا .. سلام .. امروز چهارشنبه ست، بیست و سوم فروردین. همسایه واحد بغلی دارن اسباب کشی میکنن. آقای "ح" و خانواده اش. خانمش و دو تا پسرهاش. هفده سال قبل یعنی شهریور سال هشتاد و پنج، با هم همسایه شدیم. یادش بخیر، اون موقع بچه هامون کوچیک بودن. علی ِ من ده سالش بود فقط. دقیق بخوام بگم نٌه سال و نیمش بود. اونها هم دو تا پسر داشتن. یکی از پسرها اون موقع هفت هشت سالش بود. اسمش علیرضا ست. اون یکی هم ده یازده سالش بود. تابستون بود که همسایه شدیم. بچه ها خیلی زود با هم دوست شدن. دنیای شیرین بچّگی. هر روز عصر علیرضا میومد دنبال علی، با هم میرفتن تو حیاط بازی میکردن. یادمه بالای یه درخت بزرگ وسط باغچه، خونه درختی ساخته بودن. باورم نمیشه هفده سال گذشته. به چشم بر هم زدنی. دلم براشون تنگ میشه. ظاهراً خانواده ای که قراره بیاد سر جاشون، یه زن و شوهر جوون هستن با دو تا دختر کوچولوی دبستانی. شاید یه روزی بیام تو این وبلاگ بنویسم یادش بخیر وقتی همسایه واحد بغلی اومدن اینجا، دخترا دبستانی بودن، الان دانشگاهی هستن. البته اگه زنده باشم!

صبح کلّی تو هال راه رفتم و به صدای اسباب بردنشون گوش کردم. و به تمام این سالهایی که همسایه دیوار به دیوار بودیم فکر کردم. به همه خاطرات مشترکمون. کلی راه رفتم و فکر کردم. یهو درد دندون اومد سراغم اما بهش گفتم برو گم شو ها ! اصلاً حوصله تو ندارم! عین این فیلمای خارجی که به طرف میگن: هی تو! اینجا کسی از بودنت خوشحال نیست، برو گم شو. و طرف دمش رو میذاره رو کولش و میره! باورتون میشه درد بعد از چند ثانیه رفت؟! چه درد فهیمی. بعد رفتم تو آشپزخونه عدس گذاشتم بپزه که دمپخت درست کنم. برای نهار بعضی ها، افطار بعضی ها و شام بعضی ها. یادم به عاطفه گلی افتاد و لبخند زدم. آشپزی همیشه حال منو خوب میکنه. هوا عالیه امروز. شاید عصر برم پیاده روی. دیگه همینا دیگه. خیلی مخلصیم!

هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 198 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 16:50