نخونید ..

ساخت وبلاگ

من نیاز دارم حرف بزنم .. اما کسی نیست ... و حتی اگه باشه چون نمیخوام با حرفهام کسی رو ناراحت کنم، ناچار اینجا مینویسم .. چون میگن نوشتن آدمو سبک میکنه ... عاجزانه ازتون خواهش میکنم اگه ناراحتتون میکنه نخونید .. خواهش میکنم نخونید .. ناراحت کننده ست .. خیلی تلخه.. من همیشه گفتم حرفهای نگفته مثل هیزم خشک عمل میکنن .. تو قفسه سینه میسوزن و خاکستر میشن و توی گلومون شعله میکشن و دودش راه نفس رو بهمون میبنده ...

 

از وقتی اون کابوس وحشتناک رو دیدم و از خواب پریدم یک ریز دارم اشک میریزم ...خواب شهرام رو میدیدم... لبه یه دیوار کوتاه نشسته بود و فضای پشتش یه لایه ای مثل مِه یا بخار بود .. یعنی اون سمت دیوار اصلا دیده نمیشد که کجاست .. یه پیرهن و شلوار جین پوشیده بود و یه جفت کفش ورزشی سرمه ای .. یه لحظه نگاه کردم دیدم کف کفشش خونیه .. انگار موجود زنده ای رو با کفشش له کرده باشه .. بعد دیدم یه کبوتر سیاه همون حوالی پرواز میکنه که تن و بدنش خونیه .. به سختی پرواز میکرد و کاملا مشخص بود بدنش زخمیه .. کاملا سیاه بود بدون حتی یه خال سفید ... حس کردم شهرام کبوتر رو زیر پاش له کرده .. چون کفشش خونی بود ... بهش گفتم چرا این کارو کردی؟ ابروهاشو انداخت بالا که یعنی: میخواستم تو رو بکشم ولی این کبوتره دم دستم بود اینو له کردم .. از همون شوخی های همیشگیش ... بعد یه لحظه یه حسی بهم گفت این خودش نیست .. پرسیدم شهرام خودتی؟ با سر اشاره کرد که: آره .. گفتم حالت خوبه؟ گفت نه .. و باز تکرار کرد:نه... بعد یه لحظه برگشتم دیدم برادر بزرگم پشت سرم ایستاده ... بهم گفت نگین زود باش یه چیزی ازش بخواه .. و من یه لحظه دوباره برگشتم سمت شهرام دیدم همونطور که لب دیوار نشسته داره توی لایه ای از همون مِه یا بخار که پشت سرشه گم میشه .. تصویرش داشت محو میشد ... و برادر بزرگم مدام میگفت بخواه ازش، یه چیزی بخواه .. و من پریشون و درمانده داشتم فکر میکردم که چی میتونم ازش بخوام؟ بعد یهو همینطور که تصویرش داشت محو میشد و میرفت داد زدم: واسه علی(پسرش) دعا کن .. واسه امتحانات علی دعا کن .. و دیدم که رفت .. توی مه گم شد عزیز دلم ... و من دیگه نمیدیدمش ...

 

این روزها عین درختی که صاعقه بهش زده باشه سرپام، اما خشک و سوخته ... این درد انگار هر روز سنگین تر میشه ... نه اینکه بهش فکر کنم .. نه اینکه بخوام بهش پر و بال بدم ... ته وجودم ته نشین شده و گاهی درونم شعله ور میشه ... دست خودم نیست ... فقط ده ماه از رفتن عزیزم میگذره ... هنوز تازه ست این داغ ...

 

کامنتا رو بخاطر این میبندم که خودتون رو موظف به نوشتن نکنید ... تحت هیچ شرایطی نمیخوام دوستانم رو ناراحت کنم ...

 

هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 110 تاريخ : دوشنبه 11 فروردين 1399 ساعت: 5:06