تخت جمشید قشنگی هست در چشمان تو ...

ساخت وبلاگ

جای شما عزیزان خالی، امروز رفتیم تخت جمشید .. من و همسر جان و ارجمند بابا (بقول همطاف بانوی گل) .. چقدر شلوغ بود .. مردم حسابی از هوای بهاری و بلکه هم تابستونی!! استفاده کرده بودن و تا چشم کار میکرد ماشین بود که پارک شده بود و ملتی که دسته دسته دور هم نشسته بودن به بگو بخند و تفریح ... تو ماشین یه نیم ساعتی مجبور شدیم کولر بزنیم ... تابستون شیراز رسید!! بین راه از یکی از وانت های کنار جاده سیب خریدیم ... رسیدیم فرش پهن کردیم و نشستیم ... بالا نرفتیم ، یعنی پای تخت جمشید آقو!! نشد بریم ... بخاطر زانو درد ارجمند بابا و کمر درد اینجانب.. همسرجان هم بنده خدا بخاطر ما نرفت ... ولی کلی توی محوطه پایین راه رفتیم .. و غرفه های کتاب و صنایع دستی رو تماشا کردیم ... نهار ساندویچ مرغ گرفتیم از یکی از غرفه های محوطه ... و من با ترس و لرز خوردم! هی به همسرجان میگفتم یعنی کاهوهاش رو درست شستن؟ همسر جان هم در حالیکه با اشتها ساندویچش رو گاز میزد گفت نگران نباش، دلتو صاف کن بخور لذتشو ببر! .. من که میدونم که! میدونم ایشون بدش نمیاد من کرونا بگیرم که بره تژدید فراش کنه که وای وای وای چی گفتم! حالا اگه این پستم رو بخونه میگه نگین جااااااان بعضی حرفها شوخیش هم قشنگ نیست عسیسم .. آره خلاصه ... نصف ساندویچم رو خوردم و نصف دیگه شو دادم به یه هاپوی خوشگل و مامانی که معلوم بود تازه مادر شده چون سینه هاش پر از شیر بود ... اونم با لذت خورد و در حالیکه دمش رو تند تند تکون میداد با چشمای زرد مایل به عسلیش کلی تشکر کرد .. ای جونم... نوش جونت باشه عزیزم ... بره اونجا که قضا بلا نباشه کلی اسب و شتر و همینطور درشکه اونجا بود واسه کرایه ... طفلی شترها رو اینقدر زلم زیمبو بهشون آویزون کرده بودن که خود شتره به سختی دیده میشد! یه خانواده از کنارمون رد شدن یه زوج جوون بودن با سه تا بچه .. دو تا دختر و یه پسر ... یکی از دختربچه ها که تقریبا شش هفت ساله بود یهو با هیجان به پدرش گفت: بَ بَ عــــــی بَ بَ عـــــی (بابایی بابایی) یا بریم پیش اسبها اسب سواری یا بریم پیش خرا اسب سواری یعنی کلاً بچه هدفش اسب سواری بود، حالا اسب و خرش زیاد فرقی نداشت بعد از نهار یه چرتی زیر آفتاب که دیگه سوزندگی! ش رو از دست داده بود، زدیم بعدش میوه و چایی خوردیم و دیگه بلند شدیم جمع کردیم و راه افتادیم سمت شیراز ... هوا دیگه تاریک شده بود ... همسرجان حاشیه کنار جاده رو گرفته بود و با سرعت شصت کیلومتر میروند ... کتاب صوتی ملت عشق هم از گوشیش پخش میشد و کلاً  ماشین گهواره خوبی شده بود واسه چرت زدن! حس و حال خوبی بود ... یه جا ایستادیم پدرم ارده و شیره انگور و حلوای ارده خرید... رسیدیم خونه نسکافه درست کردم و گل گاو زبون ... شرق و غرب را در هم آمیختم! بعد پدرم کلی از قدیما حرف زد مثل همیشه .. شام نون و پنیر و گوجه خوردیم با کمی ارده شیره.. روز خوبی بود ... خوش گذشت ... فکر کنم امسال خونه تکونی جایی برای عرض اندام نداشته باشه! حسش نیست ... ایشالا سعی میکنم سال دیگه جبران کنم! اصلا پدرم همیشه میگه خونه ای که هر هفته جارو و گردگیری میشه که نیاز به خونه تکونی نداره، خونه تکونی مال قدیما بود که کف اتاق ها گچ و خاک بود و بخاطر چراغهای نفتی دیوارها دوده میگرفت .. چقدر این منطق پدر جانم رو دوست دارم! ایشون کلاً همیشه گل فرمایش میدن، خوب راست میگه دیگه، من کی باشم روی حرف ایشون حرف بزنم؟ آری .. خونه تکونی مال قدیما بود

 

بیو شیراز کاکو ...

 

 

 

هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 170 تاريخ : دوشنبه 11 فروردين 1399 ساعت: 5:06