ابراهیم ...

ساخت وبلاگ

تقریبا یک ماه قبل یه روز غروب بود که با همسر جان رفتیم پیاده روی .. خیابون همت شمالی و باغهای مشرف به خیابون و بوی چوب سوخته و صندوق های انار و بطری های آب انار .. ترش و شیرین و ملس ...

همینطور که داشتیم میرفتیم از دور دیدم یکی از این کارگرها در حالیکه کیف مخصوصش رو روی دوشش انداخته، داره سلّانه سلّانه میره.. از پشت نگاهش میکردم، یه جفت کفش مستعمل که پاشنه هاشو هم خوابونده بود پاش بود و یه پیرهن و شلوار که کفشهاش پیشش پادشاه بود .. یه کلاه سربازی هم سرش بود .. کارگرهایی که صبح زود میان کنار خیابون می ایستن برای کار، اگه خیلی خوش شانس باشن کار گیرشون میاد ولی از اونجا که بقول صمد آقا: این روزها شهری ها فعلگی هاشون هم خودشون میکنن! خیلی هاشون تا غروب بیکار میمونن و غروب که میشه دست از پا دراز تر با دست خالی و قطعاً با احساس شرمندگی برمیگردن خونه ... عرض میکردم .. وقتی نزدیکش رسیدیم همسرم چند قدم جلوتر رفت و من به اون آقا سلام کردم .. برگشت و جواب سلامم رو زیر لبی داد .. گفتم خسته نباشی برادر .. گفت زنده باشی .. چند تا اسکناس از جیب مانتوم در آوردم و گفتم ببخشید، این قابل شما رو نداره .. با ناباوری نگاهم کرد و هرچقدر بخوام حالتی که تو نگاهش بود رو توصیف کنم نمیتونم .. کمی خیره خیره نگاهم کرد و یهو گفت: خواهر مشکلت تو زندگی چیه؟ گفتم ببخشید، متوجه نشدم .. گفت مشکل، مشکلت تو زندگیت چیه؟ گفتم به لطف خدا مشکلی تو زندگیم ندارم .. (البته همسرجان بعداً گفت نباید اینو میگفتی، باید میگفتی کسی تو زندگی بی مشکل نیست منم مشکلهای خودمو دارم .. منم گفتم خوب اون لحظه این جواب به ذهنم نرسید)

خلاصه گفت حالا بزرگترین مشکلت رو بگو .. هرچی فکر کردم چی بگم، چیزی بعنوان مشکل به ذهنم نرسید ولی موضوعی از ذهنم گذشت که نمیشه  اسمش رو مشکل گذاشت، میشه گفت مسئله ایه که فکرم رو درگیر کرده و مدام بهش فکر میکنم .. گفتم خوب حالا چیکار کنم؟ با یه لبخند مهربون و خیلی محکم و مطمئن گفت: برو که مشکلت میشه .. بعد دوباره تکرار کرد: مشکلت حل میشه ایشالا، به زودی ایشالا ... ازش تشکر کردم و رفتم جلو رسیدم به همسرم و به پیاده روی مون ادامه دادیم ..

دو سه هفته بیشتر نگذشته بود که یه شب عزیزی بهم زنگ زد .. بعد از کلی سلام و احوالپرسی و من چه میکنم و تو چه میکنی، موضوعی رو مطرح کرد و پیشنهادی بهم کرد که ناخودآگاه یه نوری تو قلبم روشن شد ... همونطور که باهاش حرف میزدم رو کردم به سقف و گفتم نوکرتم اوس کریم!

بعد از دو سه روز بی اختیار یادم به اون کارگر مهربون و دعای خیرش افتاد .. بر منکرش لعنت .. دلی به دست بیار تا خدا نگاهت کنه .. تا خدا بار روی دوشت رو سبک کنه ... شاید اون مبلغی که من کمکش کردم درد چندانی از اون بنده خدا دوا نکنه ولی لااقل دلش شاد شد ..

یه چیزی میگم بهم نخندین .. من اسم اون بنده خدا رو نمیدونم ولی فکر میکنم اسمش ابراهیم باشه .. آخه یه بار چند سال قبل، تو راه مسافرت به یه خانمی برخوردم که دو تا غنچه گل محمدی بهم داد و گفت بنداز تو فلاسک چایی خوش عطر میشه .. گفتم من عاشق عطر گل محمدی هستم ولی شاید بچه ها خوششون نیاد .. با خوشرویی گفت خوب میتونی بندازی تو لیوان چایی خودت .. ازش تشکر کردم ... زن مهربون و خوشرویی بود .. بعد دست کرد توی جیب مانتوش و یه جا کلیدی بهم داد که عکس یه شهید روش بود .. شهید ابراهیم هادی .. بهم گفت هرچی از این شهید بخوای محاله پیش خدا واسطه نشه و حاجتت برآورده نشه .. مدتی به عکس شهید که خیلی هم خوش سیما بود نگاه کردم، دلم برای جوونیش خیلی سوخت و آرزو کردم خدا به دل مادرش صبر بده .. صبر زیاد .. صبر زیاد ... نمیدونم چرا اون شب اون جا کلیدی رو توی مشتم گرفتم و خوابیدم .. انگار یه جورایی بهم آرامش میداد ...

 چشمام داشت سنگین میشد و خوابم میبرد که حاجتی از دلم گذشت .. و وقتی از سفر برگشتیم، خیلی طولی نکشید که حاجتم برآورده شد ... بخاطر همین میگم حس میکنم اسم این بنده خدا هم ابراهیم باشه ..

هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 4:23