آنا ...

ساخت وبلاگ

گاهی دلم میخواد غذا رو توی سینی بخورم. از اون سینی های قدیمی که لبش دالبر دالبره. غذا نونی باشه. مثلا یتیمچه یا دو پیازه یا کشک و بادمجون. نونش سنگک باشه، خشخاشی. نون توی یه سبد حصیری باشه، از این سبد هایی که زنهای جنوبی میبافن. بشقاب غذاخوری چینی باشه، گل سرخی یا گل گندمی، یکی دو جاش هم لب پر شده باشه اما از تمیزی برق بزنه. بشقاب سبزی خوردنش لعابی باشه. توی بشقاب سفید باشه، پشتش آبی نیلی. درست عین همون بشقاب هایی که وقتی بچه بودیم، مادرم توش فرنی میریخت و وقتی خنک میشد، میداد بخورم. لیوان آب، رنگش آبی باشه. از اونهایی که تو فیلم های قدیمی نشون میدن.

دلم میخواد سینی رو ببرم تو حیاط بشینم کنار باغچه غذامو بخورم. توی باغچه درخت نارنج باشه. چند تا بوته یاس هم باشه. وسط حیاط یه حوض باشه. دور حوض گلدون های شمعدونی باشه. شمعدونی های قرمز و صورتی. وسط حوض یه فواره باشه که آب رو مثل گَرد پخش کنه. داخل حوض رنگش آبی باشه. چند تا ماهی قرمز هم توی حوض باشه که گاهی نون ریز کنم بریزم براشون. کف حیاط آجر فرش باشه. آجرهایی که بین بعضی درز هاش چمن سبز شده باشه. گوشه حیاط یه تاب دو نفره باشه. کنار حیاط، جایی که کوزه های ترشی مادربزرگم مرتب و با سلیقه چیده شده، یه گربه بچه زاییده باشه. سه چهار تا بچه گربه بازیگوش و خوشگل. من هر روز برای مادرشون غذا ببرم که بخوره و بعد بچه هاشو شیر بده. بشینم سر صبر نگاهش کنم که چطور میخوره و سیر میشه.

کنار حیاط چند تا پله باشه. پله های سنگی که میرسه به سردابه. سردابه ای که تابستون و زمستون عین یخچال خنکه. کنار سردابه صندوق های نوشابه زرد و مشکی چیده روی هم. پپسی، کانادا درای. من طعم کانادا درای رو بیشتر دوست دارم. رنگش هم همینطور. یه گوشه سردابه، روی یه چهارپایه بزرگ فلزی یه بشکه بزرگ نفت باشه. با یه قیف بزرگ. و یه دبّه کوچیک و دسته دار پلاستیکی که زمستون ها باهاش از بشکه نفت برداریم بریزیم تو بخاری نفتی. عصرهای تابستون حیاط رو آب و جارو کنیم و فرش پهن کنیم. نون بربری با پنیر لیقوان بخوریم. یا نون اسکو که مادربزرگم آب میزد و میذاشت وسط سفره تا نرم بشه. شایدم از اون دورمانج هایی که مادربزرگم درست میکرد و هنوز طعم و مزه اش زیر زبونمه.

همه اتاق ها از کف حیاط چند تا پله بخوره. در و پنجره اتاق ها چوبی باشه.رنگ سبز. و پشت پنجره ها، پشت دری های سفید توری که با یه روبان باریک از کمر جمع شده. یه دریچه کوچولو یا همون پوتوشکا، بالای هر پنجره باشه که گاهی بازش کنن تا هوای تمیز بیاد داخل اما اتاق سرد نشه. یه پسر نوجوان که اسمش با سین شروع میشه، توی سقف کنار لامپ یه اسم بنویسه، اسم یه دختر. و بعد با شیطنت بخنده و به دختر بگه: یه دقیقه بیا سقف رو نگاه کن. دختر سقف رو نگاه کنه و با خنده بگه: چطوری دستت به اون بالا رسید؟ پسر بخنده و بگه: اونش به تو مربوط نیست! و دختر با اخم بگه: برو گمشو! اما ته دلش بگه: نه، نرو گمشو!

وای که این قصه رو میشه تا ابدیت ادامه داد. برای تک تک آجرهای این خونه میشه قصه ها نوشت، برای تک تک اتاقها، برای صندوق های چوبی که رخت های مادربزرگ تمیز و تا شده تو بقچه های سفیدی که کنارش با سلیقه گلدوزی شده، توش چیده شده. برای بوی خوبی که صندوق مادربزرگ داره. بویی که هیچ عطری تو دنیا مشابهش ساخته نشده و نمیشه. برای ماهی های توی حوض و با شیطنت دنبال هم گذاشتن هاشون، برای گلبرگ های گل مینای رنگارنگ توی باغچه که جداشون کنی و بچسبونی رو ناخن هات، برای دیوارهای نمور سردابه خنک، برای شیشه های خنک و نارنجی کانادا درای، حتی برای اون بشکه نفت بزرگ که کنار سردابه جا خوش کرده و عین یه زن چاق خودشو پهن کرده روی چهارپایه فلزی. یه زن چاق مهربون و خوش اخلاق، مثل آنا ...

قدیما یادش بخیر ...

هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 69 تاريخ : جمعه 7 بهمن 1401 ساعت: 17:55