اندر حکایت خرید عروسی ...

ساخت وبلاگ

*عرضم به حضور انور شما، زمانی که ما ازدواج کردیم (دورانی مقارن با دوره کشف رادیوم توسط حاج خانم مادام کوری!!) رسم بود که برای خرید عروسی یک لشگر از خانواده عروس و داماد پشت سر دختر و پسر راه میفتادن و دسته جمعی میرفتن خرید

خوب ما هم که استثنا نبودیم .. از طرف من فقط خدابیامرز مادرم بود چون از فامیل مادری کسی رو شیراز نداشتیم ... اما از طرف همسرجان هزاران آفرین صد باریکلا !!! خوب من و همسرجان هیچکدوم از این قضیه دل خوشی نداشتیم ولی خوب اون موقع ها رسم نبود کوچکتر ها روی حرف بزرگترها حرفی بزنن ... فلذا ما تقریباً هر روز با گروه کثیری از امّت مسلمان! میرفتیم بازار و خریدهای معمول رو انجام میدادیم ...

وقتی که نوبت خرید طلا شد و رفتیم که طلا بخریم، چون خرید مهمی بود، به احترام خاله بزرگه همسرجان، ایشون رو خبر کردن که همراهمون بیان، البته غیر از اون هفت هشت ده نفری که همیشه همراهمون بودن!!!  آقا رفتیم بازار زرگرها و مغازه ها رو گشتیم و گشتیم و بالاخره توی یکی از مغازه ها، خاله بزرگه همسرجان یک سرویس خیلی سنگین انتخاب کرد و با انگشت نشون داد و گفت: این چطوره؟

آقا منو میگین؟ به محض اینکه چشمم به سرویسه افتاد، چنان آشوبی توی دلم افتاد که مپرس!! تو دلم گفتم یا ابوالفضل خودت رحم کن!!

از اون طرف آقای زرگر راضی و خوشحال از انتخاب اون سرویس سنگین، داشت سرویسه رو از ویترین میاورد بیرون که از این یکی طرف، اینجانب عین بچه ای که محکم زده باشن تو گوشش، پقّی زدم زیر گریه و از مغازه اومدم بیرون!!! بلافاصله پشت سر من همسرجان از مغازه اومد بیرون و با تعجّب پرسید: ای بابا چی شد نگین؟ چرا گریه میکنی؟ کسی حرفی زد؟ طوری شده؟ همونطور با اشک و آه و زاری فین فین کنان گفتم: من اصلاً از این طلاها خوشم نمیاااااااد !! اَه اَه چیه هشت کیلو طلا بندازم سر و گردنم عین زنهای کولی؟!!! همسرجان که خیلی سعی میکرد خنده اش رو قورت بده گفت: خیلی خوب ... باشه، کسی که اجبار نکرده، خوب بجای اینکه گریه کنی خیلی راحت بگو از این خوشم نمیاد ... خودت نگاه کن و یکی انتخاب کن .. زشته جلو مردم .. آخه اینم گریه داره؟!!!

راستش کمی شرمنده شدم و اشکهامو پاک کردم و در مقابل دیدگان مات و متحیّر همراهان!! برگشتیم داخل مغازه ... خدا خیرش بده همسرجان رو کرد به بقیه و گفت: خواهش میکنم اجازه بدین خودش چیزی رو که دوست داره انتخاب کنه ... خاله جان محترم هم اخمی کردن و فرمودن: خوب خودشون انتخاب کنن، ما که حرفی نزدیم و من خوشحال و شادان از حمایت همسر، یه گردنبند خیلی ظریف طلای سفید با نگین های ریز یاقوت کبود انتخاب کردم، بدون گوشواره (چون گوشم سوراخ نیست) و بدون دستبند ... چون کلاً با دستبند میونه خوبی ندارم ...

خواهر همسرم وقتی که انتخابم رو دید ، با کمی دلخوری گفت: نگین جان؟؟ مطمئنی همینو میخوای؟!! این خیلی سبٌکه ها ... زشته جلو مردم!!  بعد مردم فکر میکنن ما خساست به خرج دادیم و برات طلای درست و حسابی نخریدیم!!

آقا دوباره لب ورچیدم و در حالیکه هنوز کاملاً آمادگیش رو داشتم که بزنم زیر گریه! گفتم: نه همین خوبه ... من طلای سنگین دوست ندارم .. همین خوبه ... همسرجان هم برای پیشگیری از حوادث احتمالی!! بلافاصله به آقای زرگر گفت: لطفاً فاکتورش رو بنویسین قربان ... آقای زرگر هم که کاملاً مشخص بود دلش میخواد سر به تن من نباشه!! فاکتور رو نوشت و خلاصه اینگونه شد که من صاحب اون گردنبند ظریف و زیبا شدم و ایضاً خاله جان نیز که حس کرده بود بهش بی احترامی شده!! دیگه همراه ما نیومد خرید .. خدا رو صد کروووووور شکر

بعد از چند سال که داشتم ماجرا رو برای یکی از دوستانم تعریف میکردم، با غش غش خنده گفت: خٌل بودی ها دختر !! خوب بیچاره! همون سرویس طلای سنگینه رو میخریدی، بعد از ازدواج میفروختی ده تا گردنبند ظریف و سبک میخریدی!!! (خدایا چرا بعضیا اگه حرف نزنن فکر میکنن لال از دنیا میرن؟!!)

* توی خرید عروسیمون ، یه لباس ژرژت مشکی دیدم خیلی شیک بود ... بالا تته چسبون بود با آستین بلند و یقه دراپه .. و دامن کلوش که دو طرف دامن میومد بالا به کمر دگمه میشد .. خیلی لباس مجلسی و شیکی بود .. آقا هرچی اصرار کردم که من همینو میخوام گفتن نه که نه !!  یعنی هم خواهر همسرجان مخالفت کرد و هم مادر خدابیامرزم، گفتن شگون نداره عروس موقع خرید عروسی لباس مشکی بخره! اتفاقاً از همون لباس سرمه ایش رو هم داشت .. خواهر همسرجان که حس کرده بود دلخور شدم گفت: میخوای سرمه ایش رو بخری؟ سرمه ای هم قشنگه ها .... با دلخوری گفتم نه من مشکیش رو دوست دارم  این بار مادرم دراومد که: نع!! مادر جان شگون نداره عروس مشکی بخره!!! و  همسرجان هم یواشکی تو گوشم گفت: نگین جان بهتره حالا نخریمش و خاطر بقیه رو مکدّر نکنیم. ولی قول میدم سه چهار روز دیگه خودمون دوتایی بیاییم بخریمش ... آقا با شنیدن این حرف نیشم تا بناگوشم باز شد و با خباثت گفتم: باشه چشم!! نمیخریمش

(خدا حفظ کنه پدر نازنینم رو .. همیشه میگفت ای کور بشه چشمت که همیشه چَشم رو میگی اما کار خودت رو هم میکنی!!)

آقا سرتون رو درد نیارم ... عروسی گذشت و ما برای ماه عسل به اصفهان رفتیم و ماجرای لباس مشکیه هم کلاً فراموش شد ...

تا اینکه ....

تقریباً یکماه بعد از ازدواجمون یه شب دق الباب کردن و کارت عروسی یکی از دخترهای فامیل همسرجان رو آوردن ، به محض اینکه کارت رو باز کردیم و تاریخ عروسی رو دیدیم، من یه نگاه مظلومانه!! به همسرجان کردم و گفتم: کاش اجازه داده بودن اون لباس مشکیه رو خریده بودیم .. الان واسه عروسی میپوشیدمش... همسرجان هم لبخند معنی داری زد و گفت: فردا عصر از اداره که اومدم بریم بازار؟

آقا اینجور مواقع شاعر میفرماد: تو عزیز دلمی .. تو عزیز دلمی .. تو عزیززززززززز دلمـــــــــــــــــــــــی

جونم براتون بگه فردا عصرش که همسرجان اومد، بیچاره هنوز تهش!! زمین نرسیده و چایی خورده نخورده، پاشدیم بدو بدو رفتیم بازار لباس مشکیه رو خریدیم به قیمت چهارصد تومن و اومدیم خونه ... شب عروسی فرا رسید و من با شوق و ذوق لباسه رو که از صبح روی تخت پهن کرده بودم!! و کمربند طلایی و کفش و کیف جیر مشکی رو هم گذاشته بودم کنارش، پوشیدم و یه آرایش ملایم هم کردم و موهامم افشون کردم دورم و خلاصه چیتان پیتانی کردیم و رفتیم عروسی! خواهر همسرجان به محض اینکه منو تو اون لباس دید با خنده گفت: ای بلا نگیری الهی بالاخره کار خودتو کردی؟!! منم غرررررق در لذت و توهّم زیبایی!! لبخند زنان گفتم: آره .. خیلی قشنگه .. نه؟ با نگاهی تحسین آمیز براندازم کرد و گفت: آره خیلی قشنگه، مبارکت باشه .. ولی خوب حالا فرق میکنه، اون موقع خرید عروسی بود و شگون نداشت عروس مشکی بخره ...

هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 126 تاريخ : شنبه 25 آذر 1396 ساعت: 22:40