فلیکا ...

ساخت وبلاگ

بخشی از دیالوگ فیلم فلیکا ... دختر جوانی که عاشق یک اسب وحشی میشه و تمام تلاشش رو میکنه که به دستش بیاره و نهایتاً هم موفق میشه رامش کنه ...

 

مادر خطاب به دختر جوانش: وقتی سه سالت بوده از رختخواب رفتی بیرون، چفت آشپزخونه رو باز کردی و از خونه رفتی بیرون، پدرت تو اصطبل صاعقه(اسم اسب) پیدات کرد .. اون اسب دیوونه بود و ممکن بود تو رو بکشه؛ اما تو داشتی میخندیدی ...

دختر: من که یادم نمیاد ..


مادر: ولی پدرت خوب یادشه ... حافظه پدر و مادرها خیلی عجیبه .. گاهی نمیتونم دیروز رو بیاد بیارم ولی همون موقع میتونم قسم بخورم هر زخمی، هر خطری، هر چیزی که ممکن بود باعث کشته شدن بچه ام یا صدمه خوردنش بشه رو خوب بخاطر دارم ...
سعی کن بفهمی آدم وقتی کسی یا چیزی رو خیلی دوست داره در قبالش چقدر احساس مسئولیت میکنه...

...........

وقتی که شب شاپسر میخوابد و مادر فراموش میکند بگوید نهارت را صبح با خودت ببر ..

من اینقدرها هم بد خط نیستم ولی نوشتن روی دستمال کاغذی کار سختیه والا !

هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 98 تاريخ : يکشنبه 14 بهمن 1397 ساعت: 1:10