از دل نرفته ای که تمنا کنم تو را ....

ساخت وبلاگ

سلام دوستان خوبم

 

امیدوارم که حال خودتون و حال دلتون خوب باشه.. اومدم بنویسم اما نمیدونم چطور میتونم از اینهمه مهر و محبت و لطفی که این چند روزه، از جانب شما عزیزان، شامل حال من شده تشکر کنم...نمیدونم با چه زبونی میتونم ازتون قدردانی کنم.. از صمیم قلب دست تک تک شما عزیزانم رو میفشارم و از خدای مهربون عاجزانه تمنا میکنم که هرگز داغ عزیز تجربه نکنید .. نمیدونید با پیامهاتون چطور تسلّی بخشِ دل دردمند و داغدیده من شدین... نمیدونین وقتی با اون حال خراب، پیامهای سراسر مهر و لطف شماها رو خوندم، چطور به آرامش و تسکین رسیدم... ازتون ممنونم بچه ها .. از صمیم قلب ممنونم ... خدا شماها رو از من نگیره .. امیدوارم تنتون سلامت و دلتون خوش و زندگیتون سرشار از شادی و آرامش باشه... باور کنید بلد نیستم اونطور که باید ازتون تشکر کنم، فقط از صمیم قلب و با همه وجود آرزو میکنم هرگز هرگز هرگز داغ عزیز نبینید .. مخصوصا داغ جوان .. خدا هیچ خانواده ای رو داغدار جوانش نکنه بحق بزرگی خودش ... من تقریبا هشت سال قبل مادرم رو از دست دادم، کسی رو که وجودم از وجودش بود، برای همیشه از دست دادم ... ضربه سخت و دردناکی بود ... اما خدا میدونه برای از دست دادن مادرم اینقدر نسوختم و آتیش نگرفتم که برای برادر جوان از دست رفته ام ... رابطه من و داداش کوچیکه خیلی فراتر از رابطه خواهر و برادری بود ... دوست بودیم، رفیق بودیم، سنگ صبور همدیگه بودیم ... میام مینویسم براتون ... کمی که آروم تر شدم ... البته آرومم ... و سخت غمگین و دلسوخته .. اما میدونم زندگی قرار نیست همیشه بر یک روال و یک قرار باشه .. گاهی شیرین و شاد .. گاهی هم تلخ و غمگین .. گاهی مثل این روزهای من، دردناک و پر از رنج و غصّه ...

 

زمان همیشه میگذره .. و چه خوب که میگذره .. این روزهای تلخ و سیاه هم میگذره .. من خوبم .. آروم و تسلیم و غمگین ... اشکهای ریز ریز و پنهانی و آه هایی که وقتی از ته دل بلند میشه سینه مو انگار به آتیش میکشه ... بقول عزیزی: بعضی دردها هیچوقت درمان نمیشن، اما به مرور زمان، آدم به درد خو میکنه .. به نظرم اینم از همون نوع دردهاییه که بهش خو میکنیم... میدونم و خیلی خوب هم میدونم که از دهم  اردیبهشت سال هزار و سیصد و نود و هشت، تا آخرین لحظه ای که نفس میکشم، این درد کنج دل من جا خوش میکنه و هرگز از بین نمیره .. هرگز از بین نمیره...

اما بقول شاعر: خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست ...

 

شرمنده که نتونستم مثل همیشه پاسخگوی کامنتهای پر مهر شما عزیزان باشم، حالم خوب نبود .. حالم خوب نیست .. فقط آرومم ... و گیج و مبهوت ... ببخشید به بزرگواری خودتون...

 

* داداش کوچیکه، همیشه عزیز دل خواهر، چند سال بود که تهران زندگی میکرد، در تهران هم فوت کرد اما دهم اردیبهشت به شیراز منتقل شد و ساعت نه و نیم صبح روز دوازدهم اردیبهشت، در دارالرحمه شیراز با فاصله کمی از مادر عزیزم، زیر خاک سرد آرمید ... عاشق شیراز بود و عاقبت هم در خاک شیراز به آرامش رسید عزیز دل خواهر ...

ره شیراز گرفتم، به بهشت شد مسیرم، به خدا که زنده گردم چو در این زمین بمیرم ..

 

*دوست خوبم جناب غریبه عزیز، از صمیم قلب تسلیت میگم بابت فوت مادر بزرگوارتون ... واقعاً متأثر شدم ... امیدوارم که قرین نور و آرامش باشن و خدا به شما و سایر بازماندگان صبر و شکیبایی عنایت کنه انشاالله ... شریک غم سنگین شما هستم دوست خوبم ..

هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 97 تاريخ : پنجشنبه 26 ارديبهشت 1398 ساعت: 14:36