دیشب خواب تو را دیدم ...

ساخت وبلاگ

دیشب خواب داداش کوچیکه رو دیدم .. کنار دست من نشسته بود و کلی باهام حرف زد .. اما صبح هرچی به این حافظه لعنتی فشار آوردم یادم نیومد چی میگفت بهم... هی به ذهنم فشار میاوردم و یادم نمیومد و حرص میخوردم و غصه میخوردم ... دخترم مدتیه شبها روی تخت کنار من میخوابه .. طفلی شبها کابوس میبینه و خواهش کرد مدتی شبها پیش من، روی تخت ما بخوابه .. از طرفی از درد میگرن هم رنج میبره عزیز دلم .. شبها سرش رو با سربندی میبنده که یه زمانی مال شهرام بود و الان مال دخترمه .. داداش کوچیکه هم از درد میگرن رنج میبرد الهی دردش به جونم ... وقتی عزیز دلم برای همیشه رفت، همسر نازنینش وسائل شخصیش رو بعنوان یادبودی به ما داد ... مثلاً خودکار سبزی که عزیز دلم همیشه باهاش مینوشت .. مثلاً سربندی که موقع حمله های میگرنی، پیشونیش رو باهاش میبست .. مثلاً ساعت مچیش که توی کشوی پاتختیم گذاشتم و شبها موقع خواب توی مشتم میگیرم و با عزیز سفر کرده ام حرف میزنم و ریز ریز اشک میریزم تا خوابم ببره ... البته بعد از اینکه دخترم خوابش برد ... امروز صبح که داشتم تخت رو مرتب میکردم سربند رو که کنار بالش دخترم بود برداشتم تا کنم بذارم زیر بالشش، که دیگه طاقت نیاوردم و بی اختیار بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد .. سربند رو توی دستم مچاله میکردم میبوسیدم و غم عالم به دلم سنگینی میکرد ... تمام امروزم به اشک و غصه گذشت .. غم سنگینیه .. خدایا چقدر غم سنگینیه ... نمیدونم این غم سنگین کی کمرنگ میشه؟ نمیدونم این زخم عمیق کی التیام پیدا میکنه؟

 

عصر پاشدم کمی غذا برداشتم بردم برای گربه های محل .. براشون غذا میذاشتم اون زبون بسته ها میخوردن و من نگاهشون میکردم و ریز ریز اشک میریختم ... نگاه رهگذر ها اصلاً برام مهم نبود ... فکری که در مورد من میکردن هیچ برام مهم نبود ... هیچی برام مهم نبود .. فقط دلم میخواست داداش کوچیکه نیم ساعت، فقط نیم ساعت میومد کنارم مینشست حرف میزد باهام .. با همون شوخی ها و خنده های همیشگیش الهی دورش بگردم ... اگه میومد کمی باهام حرف میزد حالم خوب میشد .. خوب میشد بخدا ... 

 

یه گربه سیاه لاغر و ضعیف دیدم که به محض اینکه غذا براش گذاشتم، گرفت به دندونش و بدو بدو رفت سمت یه زمین خالی ... دیگه تجربه کردم که اینطور مواقع غذا رو برای بچه هاشون میبرن ... دنبالش رفتم و دیدم ای جانم، دو تا بچه گربه کوچولوی بامزه و شیطون اومدن بیرون .. یکیش کاملاً سیاه عین مادرش، اون یکی سفید و سیاه .. اینقدر با اشتها میخوردن که کلاً ظرف غذا رو گذاشتم جلوشون و خودم دورتر ایستادم به تماشا .. دوباره یادم به داداش کوچیکه افتاد .. یه بار یه عکس فرستاده بود از یه گربه مادر و سه تا بچه کوچولوی خاکستریش که روی پادری نرم جلوی واحدشون لم داده بودن ... و زیر عکس نوشته بود: این کوچولو ها رو هی من با آسانسور میبرم میذارم پارکینگ ولی تا برمیگردم میبینم مادره باز بچه هاشو برداشته از راه پله ها اومده روی پادری جا خوش کرده!! براش نوشتم: ای جانم، ای جانم، شهرام جان ازت خواهش میکنم به حساب من روزی یه وعده براشون جگر بگیر بهشون بده، هر وقت دیدمت حساب میکنم باهات!! الهی دورش بگردم با چند تا شکلک خندان نوشت: روزی یه وعده؟! آبجی جان فعلا که کار ما شده تهیه ی روزی سه وعده غذای گرم برای این فسقلی ها ... با خنده براش نوشتم: آفرین کاکو! اجرت با امام حسین .. الهی قربونش برم که چه دل مهربونی داشت ...

داشتم میگفتم .. گربه سیاه مادر با دو تا کوچولوی ملوسش مشغول غذا خوردن بودن که یهو از دور دیدم یه گربه زرد و سفید بقاعده یه بچه شیر داره میره سمتشون! تو دلم گفتم یا خدا که الان میزنه دودمانشون رو به باد میده! ولی چشمتون روز بد نبینه، به محض اینکه گربه زرد و سفیده نزدیک شد، گربه مادر با همون جثه نحیف و هیکل لاغرش،  چنان فییییییییف ی بهش کرد که بچه شیر دمش رو گذاشت رو کولش و الفراررررر ... خیلی خوشم اومد ... همونجا بود که با خودم فکر کردم مهم نیست جثه ات چقدر باشه، مهم نیست به لحاظ جسمی قوی باشی، همین که مادر باشی یعنی قوی ترین موجود عالمی ...

کوچولوی سیاه دو تا دستاشو هم گذاشته بود توی ظرف و با زبون کوچولوش ته ظرف رو لیس میزد .. مادره اومد نزدیک بشه، با دست کوچولوش زد پشت دست مادرش!! بخدا قشنگ زد پشت دست مادرش که یعنی دستتو بکش کنار، من هنوز سیر نشدم! اون یکی کوچولو که سیاه و سفید بود اومد بلکه اونم از لیسیدن ته ظرف چیزی نصیبش بشه که یه پشت دستی هم اون خورد و دوید رفت کنار مادرش!! و کوچولوی سیاه که فاتح میدان شده بود دو تا دستاشو گذاشته بود توی ظرف و با اشتها ته ظرف رو میلیسید .. کمرم درد گرفته بود ولی وقتی اون دم باریک کوچولوش رو میدیدم که چطور با خوشحالی تکون میده و غذا میخوره، صبر کردم تا ته ظرف رو کامل تمیز کنه ...

 

امشب جشن فارغ التحصیلی شاپسره ... ساعت هفت همراه خواهرش شیک و پیک کردن و رفتن جشن .. ما چرا نرفتیم؟ چون هر دانشجو فقط دو تا کارت دعوت داشت .. یعنی فقط دو تا  مهمون میتونست همراه داشته باشه .. خوب ما سه نفر میشدیم ... گویا مسئولین محترم ترسیده بودن مبادا خانواده دانشجو همه بیان و اونا مجبور بشن چند تا ساندیس بیشتر بدن .. دیگه خبر ندارن که خیلی از والدین از ساندیس متنفرن .. متنفر ...

 

الهی که عزیزان همه خوشبخت و سلامت و موفق باشن ...

حالم خوبه... حالم خوبه؟ گاهی شده خودتون هم ندونین حالتون خوبه یا بد؟

 

دیشب خواب تو را دیدم ...

هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 83 تاريخ : يکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت: 23:30