مسخره باز ....

ساخت وبلاگ

سلام دوستان صبح شما بخیر و شادی.. همین نیم ساعت قبل از خواب بیدار شدم .. عجب خوابهای عجیب غریب و پریشونی میدیدم ... خواب میدیدم مهمونی دادم، یه مهمونی تقریبا سی نفره ، بعد هرکدوم از مهمونها که وارد میشن میبینم یکی دو نفر با خودشون مهمون ناخوانده آوردن.. حالا من رفتم تو آشپزخونه میزنم تو سر خودم میگم خدایا من اندازه سی نفر غذا درست کردم الان تقریبا پنجاه نفر مهمون اومده، من چه خاکی باید به سرم بریزم؟ بعد صدای پسرعموم میزنم میگم فرزاد قربون دستت بپّر خیلی سریع یه کیسه برنج بگیر بیار (و به این فکر میکنم که دم خونه فرزاد اینا برنج ارزون تره!!) .. اونم میگه باشه من میرم برنج میگیرم ولی الان آماده میشه تو این فرصت کم؟ با عصبانیت میگم حالا شما برو برنج بگیر بیار باقیشو کاری نداشته باش!! بعد میبینم کف آشپزخونه یه والور (یه نوع چراغ خوراک پزی قدیمی) گذاشتم و دارم توی یه تابه خلال بادوم سرخ میکنم .. یهو دیدم گوشه آشپزخونه یه روشویی سفید کوچیک هست که یکی از مهمونایی که بی دعوت اومده،  سبد لباس چرکها رو آورده اونجا و داره تیشرت همسر منو میشوره!! دور و بر روشویی هم خییییییس آب (چیزی که همیشه ازش متنفررررررررررم) یهو جیغ کشیدم گفتم خانوم چیکار میکنی؟ تو این هاگیر واگیر رخت شستنت چیه دیگه؟ اونم شاکی شد همونطور که  با حالت قهر از آشپزخونه میرفت بیرون گفت واااااااااا حالا خوبه تیشرت شوهر تو رو دارم میشورما !!! منم تو دلم گفتم آخی بیچاره راست میگه دیگه!! بعد کارها رو ول کردم رفتم دم روشویی ایستادم تیشرت همسرجان رو میشورم و با خودم فکر میکنم وقتی اینو میخریدم راه راه سبزش هم بود، کاش سبزش هم خریده بودم! ( این تیشرت راه راه آبی کمرنگ و پررنگه) بعد یهو میگم ای بابا اینو که من دیروز انداختم لباسشویی که! پس چرا دوباره تو سبد لباس چرکهاست؟ (و واقعا هم در عالم بیداری این تیشرت رو دیروز شسته بودم).. بعد دیدم شاپسر داره دیگ بزرگ برنج رو کشون کشون  میبره بیرون .. با تعجب گفتم علی کجا میبری اینو؟ گفت مگه نمیخوای بکشی تو دیس؟ خوب دارم میبرم تو پارک سر کوچه بکشم تو دیس، که یکی دو تا بشقاب هم گیر مستخق بیاد!! جیییییغ کشیدم علییییییییی من خودم بیست تا مهمون اضافه دارم برنج کم میارم تو داری میبری وسط پارک بدی مستحق؟!! که شاپسر با حالت قهر دیگ رو همونطور وسط آشپزخونه رها کرد و رفت .... بعد رفتم تو هال ببینم مهمونا چیکار میکنن که دیدم سفره پهنه و نصف مهمونا مشغول غذا خوردن هستن!! سفره از این سفره های سفید و ساده قدیمی بود و به شکل اِل پهن شده بود .. یه ور سفره پر بود از خوراکی و یه ور دیگه خالی خالی .. یعنی حتی یه پارچ آب هم این ور نبود .. توجهم به ظرفهای سالاد جلب شد که چقدر شیک و مجلسی درست شده بود... با خودم گفتم نمیدونم کی سالاد درست کرده ولی هرکی بوده دمش گرم خیلی با سلیقه بوده ها... بعد گفتم اصلا ولش کن، من از خونه میرم بیرون مهمونا خودشون میدونن با خودشون.. اصلا به من چه؟ .. خلاصه از خونه زدم بیرون اما دیدم تا چشم کار میکنه بیابون برهوته .. خدایا کجا برم؟ کجا نرم؟ بعد برگشتم تو خونه و این بار از در پشتی رفتم بیرون .. دیدم درست جلوی خونه یه تپه بلند خاکیه که بالاش سه چهار تا مرد ایستادن سیگار میکشن .. میدونستم اگه از تپه برم بالا میرسم به آبادی .. از تپه رفتم بالا نزدیکی های قله که رسیدم داشتم پرت میشدم پایین که به یکی از اون مردها گفتم آقا من دارم میفتم، دستمو بگیر .. اونم با خونسردی گفت نمیتونم که!! تو نامحرمی!! دوباره جیغ کشیدم مرد حسابی میگم دارم میفتم دستمو بگیرررررررررر... خیلی خونسرد گفت به خاله ات بگو بیاد دست تو رو بگیره بعد من دست خاله تو بگیرم بکشم بالا !! در حالیکه هم داشتم میفتادم هم از حماقتش حرصم گرفته بود گفتم خوب مرد حسابی، خاله ام هم به تو نامحرمه .. گفت باشه ولی اون سنش بیشتر از توئه!!! یعنی جوری از اعماق حلقومم جیغ میزدم ملان خالاااااااااا ملان خالااااااااااااا که نزدیک بود حلقم پاره بشه .. بعد یهو دیدم خاله ام دستمو گرفته اون آقا هم مچ دست خاله مو گرفته حالا نکش کی بکش!! از تپه که کشیدنمون بالا یه نگاه به صورت آقاهه کردم و گفتم برو گمشو تو هم!!  اونم دود سیگارشو پوووووف کرد تو صورتم که سرفه ام گرفت .. بعد یه نگاه به تپه کردم گفتم این تپه از اون تپه هاییه که احتمالا اگه خرابش کنن زیرش یه عالمه آثار باستانی پیدا میشه ها .. بعد دیدم ای بابا دوباره رسیدم جلو خونه مون... جلوی در پشتی .. و دیدم یه شیر ماده داره واسه خودش میگرده و انگار که غذای چربی خورده باشه دور دهنشو با لذت لیس میزنه..  (این صحنه رو دیشب تو شبکه مستند دیدم) و همسر جان هم داره نوازشش میکنه... با عصبانیت گفتم من دارم تو سر خودم میزنم واسه تهیه غذا اونوقت تو وایسادی اینجا داری شیر نوازش میکنی؟... با خونسردی تمام گفت تو که ول کردی رفتی، مهمونا هم خودشون دارن غذا درست میکنن... دوباره داد زدم این شیر نکبتی رو بکش کنار تا من رد بشم .. ولی همون موقع تو دلم گفتم آخی چه نازه بیخود نیست که من گربه سانان رو خیلی دوست دارم ... همسرجان با خونسردی دست کشید رو سر شیره و گفت لوسی (!) جان بیا کنار تا ایشون رد بشن .. تو کلامش طعنه و کنایه بود .. چیزی که طی اینهمه سال هیچوقت حس نکرده بودم .. خلاصه رفتم داخل آشپزخونه و دیدم ای واااااااااای تمام خلال بادومهایی که رو والور داشت سرخ میشد سوخته ... دوباره جیغ کشیدم اگه من بمیرم کسی تو این خونه حواسش به هیچی نیسسسسست .. در کابینت رو باز کردم زعفرون بردارم دیدم شیشه زعفرون خالیه و یه چیزی هم مثل شله زرد ریخته کف کابینت و همه چی رو به گند کشیده ... تو همین موقعیت شاپسر وارد آشپزخونه شد و دیدم یه تیکه فیله مرغ گذاشته توی یه بشقاب و میگه مامان سرکه داری؟ میگم واسه چی میخوای؟ میگه میخوام این مرغ رو بخوابونم تو مواد که فردا داریم با ممد اینا میریم بیرون کباب کنیم بخوریم ... منم در حالیکه با دستمال شله زرد ها رو از کف کابینت تمیز میکنم میگم سرکه نریز، آبلیمو و پیاز باید بزنی بهش .. بعد رفتم تو هال سری به مهمونا بزنم میبینم تو راهرو شوهرخاله ام خم شده زیر کنسول دنبال چیزی میگرده .. بهش میگم حسین آقا چیزی گم کردین؟ میگه آره دارم دنبال کلیدهام میگردم .. بعد میبینم دستش یه گوشی موبایله و داره با استفاده از چراغ قوه موبایل، زیر کنسول دنبال کلیدش میگرده .. با خودم فکر میکنم ای بابا موبایل که هنوز اختراع نشده که ... خلاصه میرم تو هال و با تعجب میبینم هیچکس سر سفره نیست، حتی یه نفر ... ولی تمام فرشهای دور سفره پر از  برنج و خورشت و سالاد و نوشابه ست.. و من گریه کنان میشینم وسط هال سرمو میگیرم بین دستام که: ای خدااااا من حالا این فرشها رو چطوری تمیز کنممممممم؟

 

*میدونم، میدونم هم عجیبه هم خنده دار .. خودم وقتی مینوشتمش کلی خندیدم .. ولی نمیدونین تو خواب چه استرسی بهم وارد میشد و چه حال بدی داشتم که... دیشب با دخترم رفتیم فیلم مسخره, باز ... فکر میکنم علت خوابی که دیدم تماشای این فیلم بود!

 

 

* اینم تقدیم به همسر نازنینم که لوسی رو کشید کنار تا من رد بشم

هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 90 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 20:08