پیرمرد ...

ساخت وبلاگ

قرار گذاشته بودیم که ساعت ده صبح هردومون توی ایستگاه اتوبوس باشیم که بریم سر خاک ...خواست من بود .. شب قبلش بهش زنگ زده بودم و ازش خواسته بودم که همراهیم کنه... دو سه دقیقه به ده بود که رسیدم ایستگاه ... باد عجیبی میوزید که از روی برفهای نشسته بر کوه دراک بلند میشد و سوز بدی داشت .. اما من لباس کافی و گرم پوشیده بودم .. جلوی ایستگاه مشغول قدم زدن بودم که یکی دو دقیقه بعد از دور دیدمش که داره میاد ... وقت شناسی رو از همون دوران بچگی ازش یاد گرفتیم .. همیشه منظم .. همیشه دقیق .. همیشه خوش قول و وقت شناس .. کمی که نزدیکتر شد به صورتش دقت کردم و دیدم انگار حالش زیاد روبراه نیست ... انگار که گریه کرده باشه چشمهاش سرخ بود و پف کرده ... وقتی سلام علیک و حال و احوال کردیم یهو با خودم فکر کردم من چقدر خودخواهم ... با چه دلی ازش خواستم برای رفتن به چنین جایی همراهیم کنه؟ .. من حق نداشتم بار غمش رو از اینی که هست سنگین تر کنم .. حق نداشتم اینهمه خودخواه باشم... بسرعت فکری به ذهنم رسید .. گفتم بابا امروز خیلی باد میاد منم کمی سرما خوردم (سرما نخورده بودم) میای بجای دارالرحمه بریم محل قدیمی؟ آخه مدتی بود میگفت یه روز وقت بذار بریم محله قدیمی و خونه ای که توش زندگی میکردیم رو نشونت بدم .. با خوشحالی پیشنهادم رو قبول کرد ..

 

سوار اتوبوس شدیم و رفتیم .. به دروازه کازرون که رسیدیم پیاده شدیم .. رفتیم سمت سید تاج الدین غریب و از پشت بازارچه قدیمی وارد یه کوچه تنگ و باریک شدیم... پیرمرد مثل همیشه تند تند راه میرفت .. با خنده گفتم: بابا جان اومدیم بگردیما، چرا اینقدر عجله میکنی؟ کمی آرومتر برو منم به پات برسم خوب ... هزار ماشاالله با اینکه هشتاد و سه سال رو رد کرده جوری تند راه میره که من بخوام پا به پاش برم نفس کم میارم! .. جلوی یه مغازه ایستاد و پرسید: ببخشید، فتیله پاک کن دارین؟ من آروم دم گوشش گفتم: بابا اینجا مغازه عطاریه،  فتیله پاک کن نداره که.. (آخه چند روز قبل که رفته بودیم سمت مسجد نصیر الملک، شاپسر دویست و هشتاد تومن داد و از یکی از مغازه ها، برای خودش یه چراغ علاءالدین خرید و گفت میخوام بذارم توی اتاقم روشنش کنم که به یاد قدیما بوی نفت بپیچه تو اتاق ... و پیرمرد بهش گفته بود بعد از مدتی استفاده از چراغ، نیاز به فتیله پاک کن داره و بهش قول داده بود که فتیله پاک کن براش بخره و گفته بود که نفت رو من نمیتونم برات بخرم چون سنگینه و نمیتونم بیارمش خونه ولی فتیله پاک کن رو خودم برات میخرم) خلاصه به بهانه فتیله پاک کن سر صحبت رو با فروشنده باز کرد و بهش گفت: شما پسر میرزا محمد حسین نیستی؟ پدرت حالش خوبه؟ و جوان با خوشرویی جواب داد: چرا من پسرشون هستم، پدرم هم مریضه و دیگه کمتر از خونه بیرون میاد.. پیرمرد سری تکون داد و برای میرزا محمد حسین طلب شفا کرد و گفت سلام منو خیلی بهشون برسونین ..

 

از کوچه پس کوچه هایی که پر بود از خونه های قدیمی و من حس میکردم دیوار آجری بعضی خونه ها الان روی سرمون آوار میشه رد شدیم .. پیرمرد هر از گاهی خونه ای رو نشون میداد و میگفت: این خونه پدر فلانیه ... پدرش و عموش با هم توی این خونه زندگی میکردن .. به این محل میگفتن طاق دارقه .. تکرار کردم: طاق دارقه؟ چه اسم عجیبی ... پیرمرد گفت: در اصل اسمش طاق داروغه ست که مردم میگفتنش طاق دارقه .. مشغول تماشای دیوارهای آجری خونه بودم که دیدم زنی با لباس مستعمل و فرسوده، با یه کیسه پلاستیک که دو تا اسکلت مرغ توش بود داره میاد ... آهسته به پیرمرد گفتم: بابا هنوزم خیرات مرغ دارین؟ گفت: چطور مگه؟ آهسته دم گوشش گفتم یه خانمی داره میاد توی یه پلاستیک اسکلت مرغ خریده .. پیرمرد بیناییش خیلی ضعیف شده آخه، خیلی چیزها رو نمیتونه ببینه ...به خانمه که رسیدیم ایستادیم سلام علیک کردیم و پیرمرد بهش گفت: خواهر اینا رو واسه چی خریدی؟ زن گفت: که بپزیم بخوریم، و با نگاهی پر از درد به صورت من خیره شد و زمزمه کرد: بدبختی و نداری .. پیرمرد دست کرد تو جیبش و چند تا اسکناس درشت جدا کرد و به زن داد .. زن با تعجب به من و پیرمرد نگاه میکرد و چیزی رو که میدید باور نمیکرد .. من رفتم کمی دورتر ایستادم.. زن همونطور که پولها رو با ناباوری میگرفت گفت: چرا آقوی حاجی؟ پیرمرد گفت این بار بجای اسکلت، مرغ بخر ... زن با خوشحالی ای که نمیتونست پنهانش کنه شروع کرد به دعا کردن .. جوری از ته دل دعا میکرد که نزدیک بود اشک من در بیاد! اَه .. آدم هم اینقدر زرزروووو؟! .. زن تند تند و بریده بریده گفت: شوهرم.. تازه عمرشو داده به شما.. مرد خوبی بود.. میدونم دعاش پشت سرمونه که امروز شما رو دیدم .. و همونطور خوشحال و دعا کنان پیچید توی یکی از همون کوچه های تنگ و تاریک ... کوچه ای که روی دیوارش با اسپری سیاه نوشته بود لعنت به پدر و مادر کسی که اینجا اشغال بریزد .. و چقدر آشغال کنار دیوار ریخته بود ... و من با خودم فکر کردم بعضی حرفها وقتی بیش از حد تکرار بشن تاثیر خودشون رو از دست میدن ...

 

رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به کوچه هفت پیچ .. محله قدیمی مادربزرگم ... خونه قدیمی مادربزرگ .. خونه ای که هنوز هست و مادربزرگی که دیگه نیست ... خونه بزرگی با کف آجری و یه حوض بزرگ مستطیل شکل وسط حیاط و دور تا دور حیاط پر از اتاق هایی که هرکدوم از کف حیاط چند تا پله میخورد و بالا میرفت .. پله های سنگی با شیب بلند ..

 

یه لحظه انگار یه دست قوی و نیرومند منو پرت کرد به سالهای بچگی .. وقتی که بچه بودم و رفتن به خونه مادربزرگ یکی از بزرگترین دلخوشی های زندگیم بود .. اتاق بزرگی با در و پنجره های چوبی .. شیشه های رنگی قشنگی که وقتی آفتاب بهشون میتابید نقش زیبای رنگارنگی روی قالی نیمدار و لاکی رنگ اتاق بوجود میاوردن و تماشای اون نقاشی رنگارنگ چقدر برای ما بچه ها خوشایند و دلنشین بود ... دیوارهای اتاق که با کاغذ کادوهایی با نقش سنگ مرمر به دقت پوشونده شده بود و تصویر روباه و زاغ که با دقت و حوصله از کتاب فارسی قیچی شده و به دیوار چسبونده شده بود .. و صدای گرم آقای صبوری که همیشه میخندید و میگفت: اینا یه روزی قیمتی میشه ها ... و من به همون عقل بچگی همیشه از این حرفش خنده م میگرفت اما نمیخندیدم که ناراحت نشه .. و کارت پستالی که روش با خط خوش نوشته بود بسم الله الرحمن الرحیم و با چهار تا پونز طلایی به سقف اتاق و نزدیک لامپ چسبیده بود .. سقف به این بلندی... آقای صبوری چطور دستش به سقف رسیده بود؟! این سوالی بود که در عالم بچگی همیشه از خودم میپرسیدم.. اما چرا هیچوقت از خودش نپرسیدم؟

 

ادامه داره ...

هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 86 تاريخ : دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت: 0:11